تقوای خداوند، اساس هر حکمتی است . [امام علی علیه السلام]
نوای دل
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» حرف نهفته

 

حرف نهفته

 

گفتم بیا گفتی کجاگفتم تراگفتی چرا

گفتم غمم گفتی کم است گفتم دلم گفتی تب است

گفتم نگاهم را ببین گفتی همیشه در کمین

گفتم همیشه با توام گفتی نگو چون بی توام

گفتم که من عاشق شدم گفتی ندیدم پس چرا

گفتم به خود آری چنین:

دیگر نگو از دلبری از عاشقی از همدلی

از راز دل از سر عشق از مهر و زلف دلبری

 

 

 

 

 

 

پایان انتظار

 

نه دگر ستاره ها را بشمار و نه از فردا هراسان باش ،زیرافردا نزدیک و

ستاره ها بی شمار

به امید فردای روشن

 

 

 

 

 

 

یاد دیروزکه امروز از آن لبریزم

 

 

 

 

 

 

حال من

 

قصه من همان قصه عشق است ونسیم

قصه شاپرک خسته به دیوار جنون چسبیده

گر نسیمی بوزد بر تو سر صبح ترا ذوق دهد

گر وزد بر تو غروبی، تو مجنون باشی

 

 

 

 

 

 

باده فروش

ای باده پرست،باده بدست،باده بدوش

گفتم که در این کوچه ما می تو مده ،می مفروش

در کوچه ما مست و خرابند همه

ما مست سر زلف نگاریم،نه مست می نوش

 

 

 

 

 

 

ماندن

 

من از دوری من از تنهائی یار

من از غربت من از سنگینی یار

من از حرمت من از اصل و اصالت

من از ماندن من از عشق و صداقت

نوشتم از تو گفتم من به مستی

خدایا عاشقم هر جا که هستی

 

 

 

 

 

 

فاصله

 

من از تو فاصله دارم

یه کتاب خاطره دارم

تو و عشق ناتمومم

توی قلبم جا میذارم



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فرشید ( چهارشنبه 84/12/3 :: ساعت 9:30 عصر )
»» یاداشت دوم

مادر

 

مادرم تا بود روح در بدن تا زمان فرصت دهد

تا قلم در دست من یاری کند می نویسم دوست میدارم تو را

هر چه بودم هر چه هستم هر چه دارم از تو دارم

بی تو هیچم بی تو پوچم بی تو من دنیا ندارم

گر اجل خواهد تو را از من بگیرد

سر به تعظیم می روم پیش اجل التماسش می کنم گویمش بعد مرگ مادرم دنیا برای ما دگر ارزش ندارد

جان من بادا فدای مادرم

مادرم تنها رفیق و همدمم

مادری که در تنهایی همدم در سختیها رفیق

 

مادر دوستت دارم

 

 

بیادتو

 

وقتیکه بهار میاد وقتیکه سبزه میاد وقتیکه شکوفه ها باز میشن و پرنده ها

پر میزنند لا به لای علفها قلمم بی اختیار به سمت کاغذ ها میره و می خواد

از تو بگه از تو برام یاداشت بزاره

عمر تو فقط عزیزم یه بهار داشت تو بهار سبز شدی تو بهار میوه دادی تو

بهار خشک شدی

میوه هات همیشه غزیزم واسه من موندنین اونها چیزی نیست بجز غیرت و

معرفت و همت بالات که برام همیشه خوندنیه گفتنیه وقتی که اون قاب عکس و می بینم

وقتی که خاطره ها زنده میشن به خدا جون تنها عزیزم مادرم دوستت دارم

فریاد بزم و بگم کاشکی الان من بودم یا تو بودی کنار من مطمئن باش که

یه روز میام سراغت مطمئن باش که یه روزمیام کنارت

 

 

یادگار

 

کو پدر مادر پیرم کو عصاش تا من بگیرم

روزی صد بار از خجالت زنده میشم و می میرم

پدرم یه شب چنین گفت پسرم عصای پیریم

اگه فرصتی خدا داد زنده باشیم و ببینیم

مادرم همیشه میگفت پسرم دعای مادر

باشه حافظ شما و همچنین حافظ خواهر

توی این خونه قدیمی خاطرات بچه گیمه

اون درخت تک و تنها یادگار کودکیمه

پیش ازمرکش مادرم گفت تونماز ما ادا کن

شب جمعه دسته ای گل تو بیا ما رو صداکن

 

 

ماندن

 

وقتی که ناز میکنی چشماتو باز میکنی

تا میام نگات کنم گریه آغاز میکنی

با نگام داد میزنم داد و فریاد می زنم

اما تو بازم برام شکوه آغاز میکنی

گریه هات خیلی زیاد دل ما رفته ز یاد

دیگه توی زندگی ما رو هیچ کس نمی خواد

تو بیا خنده بکن دیگه کم گریه بکن

تو بیا قصه بگو دیگه کم شکوه بکن

تو بیا شعری بخون تو بیا پیشم بمون

تو بیا بیا بیا کنار من تو برام حرفی بزن بهار من

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فرشید ( جمعه 84/11/28 :: ساعت 10:4 عصر )
»» دست نوشته ها

تربت کربلا

 

کی می خوادصدات کنه عمری ونگات کنه

کی می خواد باهات باشه خاک زیرپات باشه

کی می خوادتب بکنه غم شو کم بکنه

کی می خواد تربت پاکت رو حسین سرمه ی چشماش کنه

قربون نامت و تربتت بشم فدای گلهای پرپرت بشم

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فرشید ( جمعه 84/11/28 :: ساعت 10:1 عصر )
»» نیایش

نیایش

 

خدایا باده بر دستم، ولی بی باده من مستم

خدایا صحبت از یار است، دل بیمار و تب دار است

خدایا فرصتی امشب،نیایش چون کنم هر شب

خدایا با تو می گویم،حدیث قلب رنجورم

 

 

 

 

اسیر

 

با یاد تو من امشب تا صبح نخواهم خُفت

گر صبح شود امشب آنرا بتو خواهم گفت

گویم که گرفتارم در بند دو ابرویت

گویم چو قفس باشد آن تار دو گیسویت

گویم بفدای تو،من عاشق آن رویت

پرواز بده ما را تا پر بگشیم سویت

گویم چو گذر کردم، آن کوچه دهد بویت

من خسته پرستوئی،افتاده در کویت

گفتم تو بیا ما را ،در کُنج قفس جا کن

ای دل تو بیا دیگر ،کم خواهش بی جا کن

 

 

 

انتظار

 

دیگه از تو،دیگه از عشق تو هم خسته شدم

دیگه از ندامت گذشته هام خسته شدم

دیگه امروز و واسه امید فردا نمی خوام

دیگه از امروز و فردای تو هم خسته شدم

به امید وصل تو روزها به شب،شب ها به روز سر شد رفت

دیگه از نگاه این خورشید و ماه،خسته شدم

دیگه احساس می کنم وقت سفر شده ومن باید برم

دیگه از موندن خود رو این زمین خسته شدم

اگه روزی اومدی من نبودم تو این خونه

به دیوار نگاه بکن از انتظار خسته شدم

 

 

 

 

راز و نیاز

 

یه روزی نالون و گریون،یه روزی خسته بودم ز روزگار

روزی که من بودم حکایت و قصه یار

نگاهام تو آسمون،دستام بلند سوی خدا

اونیکه تنها کسم بود همیشه تو سختی ها

اومدم داد بزنم، شکوه کنم ز روزگار

اومدم بگم ولی خجل شدم در پیش یار

 

بعضی وقت ها یه کاراهی میکنی ای خدا که اگه ما بکنیم،رو زمین جا نداریم،اینهائی که من می گم گلایه نیست،درد دله

 

حالا من موندم و یه حکایت نیمه تموم

حالا من موندم و یه قصه عشق نا تموم

هنوزم شاکرتم،ای خدای مهربون

 

 

 

 

شب مهتابی ما نشون از یک روز آفتابی داره

 

 

 

 

 

وداع

 

خدایا همدم غم ها ی ما رفت

خدایا مونس دل های ما رفت

خدایا او چو شمعی بود ما را

خدایا اُسوه مهر و وفا رفت

 

 

 

 

 

 

دلدار

ای دلبر و دلدار من

ای بلبل گلزار من

ای ماه من مهتاب من

خورشید عالم تاب من

ای مونس شب های من

ای همدم غم های من

ای شب چراغ راه من

ای همدل و همراه من

گفتم فراموشم مکن

با غم هم آغوشم مکن

شمعم تو خاموشم مکن

عمری تو می نوشم مکن



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فرشید ( جمعه 84/11/28 :: ساعت 1:34 عصر )
»» یاداشت ها

 

 

با تو

 

اگر عمری بود باقی

فقط با تو نه با ساقی

دگر خسته شدم از می

من از میخانه و ساقی

بیا یارا دل آرامی

انیس و همدم ماهی

بیا امشب نگارینم

دمی بنشین به بالینم

 

 

 

 

 

 

وصال و فراق

 

 

عشق را از کودکی آموختم

همچو شمعی در فراقی سوختم

من در این چندین سال زندگی

هر چه بود از روزگار آموختم

با غروب کودکی همراه شدم

شیطنت ها کردم و شیدا شدم

بر دری از کودکی سنگی زدم

منتظر من از پی نجوا شدم

مادری گفتا چرا در می زنی

کودکم در خواب و فریاد می زنی

نام مادر معنی مهر و صفا

در صبوری بردباری با وفا

من از او مهر و وفا آموختم

جزئی از عشق است که من آموختم

روزگاران هم گذشت از آن زمان

با تو حرفی تازه دارم در میان

مادری دیدم خراب کاشانه اش

مشت برسر می زند گه سینه گه شانه اش

روز حسرت بودو اندوه بیشمار

فصل پاییز و غم دوری ز یار

باز این عشق است که من آموختم

همچو طفلی در فراقی سوختم

 

 

 

 

ساقی

 

ساقی امشب باده بر دستم بده

ساقی امشب دلبری مست بده

ساقی امشب تا سحر مست بکن

ساقی امشب مست در مست بکن

ساقی امشب دست خالی آمدم

ساقی امشب با چه حالی آمدم

ساقی امشب چون شب پر ماجرا

ساقی امشب می بده گردم رها

ساقی امشب باده از دستم مگیر

ساقی امشب یار را از من مگیر

ساقی امشب تو مناجات منی

ساقی امشب مست حاجات منی

 

 

 

فریاد بی صدا

کلبه ای باید ساخت و در آن کلبه دلی و بر آن دل نگهی باید کرد

همرهی باید دید،همدلی باید یافت و به او راز دلی باید گفت

کودکی می بینم دست در دست تهی، نگران نگهی می باشد

و در آن سوی دگر،دست در دست دهند تا به تاراج برند مملکتی

خانه ای می سازم در بلندای زمین،ودر آن تنهائی،من به فردای شما نزدیکم

قفل ها مانده به لب و در آن حبس ابد،ما بدنبال کلیدی هستیم

 

 

 

وقتی رفتی

 

 

وقتی رفتی آسمون گریه می کرد

وقتی رفتی شب تا صبح گریه می کرد

وقتی رفتی غم روی دلم نشست

وقتی رفتی پر و بال من شکست

وقتی رفتی یه ندایی شنیدم

وقتی رفتی ترا هیچوقت ندیدم

وقتی رفتی غصه بود و خاطره

وقتی رفتی گریه موند و فاصله

 

 

 

کاشکی

 

کاشکی میشد یه قصه گفت

کاشکی میشد ترانه خوند

کاشکی میشد بازم نوشت

کاشکی میشد پیشم می موند

کاشکی صدای عشقمو تو قصه ها خونده بودی

کاشکی به حرمت دلم یه مدتی مونده بودی

کاشکی که عشق و عاشقی فقط برام یه قصه بود

کاشکی برای دل من فقط یه خط نوشته بود

کاشکی بازم سحر می شد، وقت نماز صبح می شد

کاشکی یه روز بجای آب،با خون دل وضو می شد

کاشکی پرنده های من بازم برام حرف می زدن

کاشکی یه روز اول وقت به اون دلم سر می زدن

کاشکی بهت گفته بودم، نامه هام و نسوزونی

کاشکی خبر داشتی عزیز، داری دل و می سوزونی

 

 

 

راز شب

 

شب آید شمع را روشن نمائید

گله از زلف یار کمتر نمائید

شب است وخلوت و شمع و کتابی

من دیوانه و سوز نگاهی

شب است و یک قلم صدها حکایت

سکوت مبهم و سوز ندامت

شب است و یار من در خواب آرام

شده مُلک ومَلک از عشق ما رام

شب است و تا سحر آشفته حالم

ز دست یار خود آزرده حالم

چو شب آید من و شمع هر دو سوزیم

که او با یارومن بی یار سوزیم

شب یلدا کجا ماند به این شب

که هر شب چون شبی مانند این شب

شب تنهائی من بس دراز است

شب رسوائی و رازو نیاز است

 

 

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فرشید ( دوشنبه 84/11/24 :: ساعت 10:14 عصر )
»» شکست سکوت


باز امشب تار را تنها زدم

باز امشب خلوتی بر هم زدم

باز امشب خاطراتم زنده شد

باز امشب این دلم دیوانه شد

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فرشید ( شنبه 84/11/22 :: ساعت 7:45 عصر )
»» خداوندا


خداوندا

خداوندا !
من در کنج کلبه حقیرانه ام چیزی دارم
که تو در عرش کبریای خود نداری !
باور نداری ؟
بدان و آگاه باش که من
چون تویی دارم که تو همتای خود نداری !



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فرشید ( شنبه 84/11/22 :: ساعت 7:43 عصر )
»» قصه شب

قصه شب

دلا مست وگنه کارم من امشب
دلا در حسرت یارم من امشب

دلا تنها و رسوایم من امشب
دلا بی یار و غمخوارم من امشب

دلا آن چشم و آن ابرو چها کرد
مرا در گوشه ای باغم رها کرد

دلا آن گیسوان پشت در پشت
کجا رحمی نمود؟آخر مرا کشت

دلا غم را بدست من تو دادی
چرا پس طاقت و صبری ندادی

دلا حال من و احوال مستان
جدا باشد ز حال می پرستان

دلا شب را سحر کردم به مستی
نماز صبح ادا‌؛ کردم به هستی


دلا امشب دگر حالی نباشد
مرا با خویشتن کاری نباشد

فرشید



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فرشید ( شنبه 84/11/22 :: ساعت 7:42 عصر )
<      1   2      
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

حال نگار
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 9
>> بازدید دیروز: 5
>> مجموع بازدیدها: 4582
» درباره من

نوای دل

» فهرست موضوعی یادداشت ها
یاداشت ها[7] .
» آرشیو مطالب
زمستان 1384

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» طراح قالب