با تو
اگر عمری بود باقی
فقط با تو نه با ساقی
دگر خسته شدم از می
من از میخانه و ساقی
بیا یارا دل آرامی
انیس و همدم ماهی
بیا امشب نگارینم
دمی بنشین به بالینم
وصال و فراق
عشق را از کودکی آموختم
همچو شمعی در فراقی سوختم
من در این چندین سال زندگی
هر چه بود از روزگار آموختم
با غروب کودکی همراه شدم
شیطنت ها کردم و شیدا شدم
بر دری از کودکی سنگی زدم
منتظر من از پی نجوا شدم
مادری گفتا چرا در می زنی
کودکم در خواب و فریاد می زنی
نام مادر معنی مهر و صفا
در صبوری بردباری با وفا
من از او مهر و وفا آموختم
جزئی از عشق است که من آموختم
روزگاران هم گذشت از آن زمان
با تو حرفی تازه دارم در میان
مادری دیدم خراب کاشانه اش
مشت برسر می زند گه سینه گه شانه اش
روز حسرت بودو اندوه بیشمار
فصل پاییز و غم دوری ز یار
باز این عشق است که من آموختم
همچو طفلی در فراقی سوختم
ساقی
ساقی امشب باده بر دستم بده
ساقی امشب دلبری مست بده
ساقی امشب تا سحر مست بکن
ساقی امشب مست در مست بکن
ساقی امشب دست خالی آمدم
ساقی امشب با چه حالی آمدم
ساقی امشب چون شب پر ماجرا
ساقی امشب می بده گردم رها
ساقی امشب باده از دستم مگیر
ساقی امشب یار را از من مگیر
ساقی امشب تو مناجات منی
ساقی امشب مست حاجات منی
فریاد بی صدا
کلبه ای باید ساخت و در آن کلبه دلی و بر آن دل نگهی باید کرد
همرهی باید دید،همدلی باید یافت و به او راز دلی باید گفت
کودکی می بینم دست در دست تهی، نگران نگهی می باشد
و در آن سوی دگر،دست در دست دهند تا به تاراج برند مملکتی
خانه ای می سازم در بلندای زمین،ودر آن تنهائی،من به فردای شما نزدیکم
قفل ها مانده به لب و در آن حبس ابد،ما بدنبال کلیدی هستیم
وقتی رفتی
وقتی رفتی آسمون گریه می کرد
وقتی رفتی شب تا صبح گریه می کرد
وقتی رفتی غم روی دلم نشست
وقتی رفتی پر و بال من شکست
وقتی رفتی یه ندایی شنیدم
وقتی رفتی ترا هیچوقت ندیدم
وقتی رفتی غصه بود و خاطره
وقتی رفتی گریه موند و فاصله
کاشکی
کاشکی میشد یه قصه گفت
کاشکی میشد ترانه خوند
کاشکی میشد بازم نوشت
کاشکی میشد پیشم می موند
کاشکی صدای عشقمو تو قصه ها خونده بودی
کاشکی به حرمت دلم یه مدتی مونده بودی
کاشکی که عشق و عاشقی فقط برام یه قصه بود
کاشکی برای دل من فقط یه خط نوشته بود
کاشکی بازم سحر می شد، وقت نماز صبح می شد
کاشکی یه روز بجای آب،با خون دل وضو می شد
کاشکی پرنده های من بازم برام حرف می زدن
کاشکی یه روز اول وقت به اون دلم سر می زدن
کاشکی بهت گفته بودم، نامه هام و نسوزونی
کاشکی خبر داشتی عزیز، داری دل و می سوزونی
راز شب
شب آید شمع را روشن نمائید
گله از زلف یار کمتر نمائید
شب است وخلوت و شمع و کتابی
من دیوانه و سوز نگاهی
شب است و یک قلم صدها حکایت
سکوت مبهم و سوز ندامت
شب است و یار من در خواب آرام
شده مُلک ومَلک از عشق ما رام
شب است و تا سحر آشفته حالم
ز دست یار خود آزرده حالم
چو شب آید من و شمع هر دو سوزیم
که او با یارومن بی یار سوزیم
شب یلدا کجا ماند به این شب
که هر شب چون شبی مانند این شب
شب تنهائی من بس دراز است
شب رسوائی و رازو نیاز است